Themultilife Logo

amir zarei

IDn :-) فکر کنم این بار بعد یک سال ... بیشتر از یه دونه نوتی داشته باشی
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | Fa Zi likes this
amir zarei سلام و درود بعد از یک سال هنوز کسی اینجا هست؟
View status | Show Translation to English | Speak
Posted
Eli دروووووووووووووووووووود من هستم یه چی بگم ناراحت نمیشی؟ میشه بگی عکس قبلیت چی بود؟؟ | Show comment in English
amir zarei عکس قبلیم :-؟ یادم نیست!!! | Show comment in English
Eli آخه من کلا یادم نمیاد خودت کی بودی :-))))) گفتم شاید از رو عکس بشناسم :D | Show comment in English
amir zarei درود بر همه دوستان قدیم
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | Fa Zi likes this
Fa Zi likes this
S/\HR/\ موفق باشی...
View status | Show Translation to English | Speak
Posted
amir zarei میدونم چه کسی کفش پاشنه بلند را اخترع کرد، اما تمام زن ها به او مدیون هستند. مرلین مونرو ..
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 2 people like this
amir zarei تخم مرغ‌ها مرا به وحشت می‌اندازند. حتی بدتر از وحشت، حالم را به هم می‌زنند. یک حجم کروی سفید، بدون هیچ منفذی... تا به حال چیزی مشمئز کننده تر از شره زرده تخم مرغ بعد از شکستن دیده اید؟ خون به خاطر رنگ قرمزش آدم را سر حال می‌آورد. اما زرده تخم مرغ... اه! من که تا به حال حاضر به مزه کردنش نشده ام. آلفرد هیچکاک
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 2 people like this
amir zarei نقد فلسفی ماتریکس نوشته ی ریچارد رورتی
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | maryam likes this
amir zarei شاید زندگی تنها یك رویا باشد. شاید واقعیت با آنچه به نظر می رسد بالكل فرق داشته باشد. شاید زبان آدمی برای بازنمایاندن آن واقعیت ناتوان باشد. شاید اذهان ما انسان ها به سادگی قادر به درك آنچه اتفاق می افتد نباشد. شاید ما تنها مغزهایی در خمره هستیم كه توسط تكانه های الكتریكی تغذیه می شویم و به وسیله آن تكانه ها، شبه تجاربی از جهانی خیالی خلق می كنیم.این سلسله «شاید» های شكاكانه میراث ما از رنه دكارت است؛ فیلسوف قرن هفدهم. كسی كه پیشنهاد كرد آنچه در اذهان ما اتفاق می افتد ممكن است با آنچه در خارج از آنها اتفاق می افتد هیچ ربطی نداشته باشد. یكی از دلایلی كه فیلم هایی مانند «ماتریكس» میان عوام محبوبیت پیدا می كنند این است كه مردم برای آنكه بتوانند برطبق برخی نتایج پارادوكسیكال آن پیشنهاد عمل كنند، آنها را محرك می یابند. این خود نشان می دهد كه چرا دانشجویان بسیاری از بعضی دروس فلسفه لذت می برند؛ دروسی كه در آنها از دانشجو خواسته می شود كه درباره احتمالات دور از ذهنی مثل «طیف معكوس» تعمیق كند - «طیف معكوس» فرضیه ای است كه به یمن وجود تفاوت های عصب شناختی مربوط به جنسیت بر آن است كه، وقتی مردان به آسمان صاف نگاه می كنند همان رنگی را می بینند كه زنان هنگام نگاه كردن به ماشین های آتش نشانی می بینند و بالعكس. طیف رنگی مردان، معكوس طیف رنگی زنان است. ولی از آنجا كه مردان و زنان واژه های «آبی»، «قرمز» و مانند آن را به موضوعاتی واحد اطلاق می كنند هرگز در نخواهند یافت كه در جهان هایی زندگی می كنند كه رنگ آمیزی شان متفاوت است. بالاخره فلسفه در قرن بیستم، آستین هایش را بالا زد تا خود را از شر چندقرنه این كاریكاتور دكارتی از وضعیت بشر خلاص كند. امروزه فیلسوفان بسیاری هستند كه این پیشنهاد دكارت را به مسخره می گیرند، این پیشنهاد كه ذهن مكانی خصوصی است و در آن چشمی درونی به تماشای صحنه هایی نشسته كه برآنها پرده تئاتری درونی باز می شود. صحنه هایی كه ممكن است هیچ ربطی با آنچه در بیرون، یعنی در جهان واقعی، رخ می دهد نداشته باشند. دو فیلسوفی كه بیشترین وقت را صرف این كردند تا ما متقاعد شویم كه این پیشنهاد را در نهایت جدی نگیریم یكی لودویك ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ولی عجیب و غریب وینی بود و دیگری دانلد دیویدسن، استاد فلسفه در دانشگاه بركلی، كه در ۳۰ آگوست [۲۰۰۳] در سن ۸۶ سالگی درگذشت. ویتگنشتاین گزین گویه هایی اشارت گر ولی دشوار فهم نوشت. استدلال او این بود كه هیچ نكته ای در سخن گفتن درباره «كیفیت ذاتی» احساس (Sensation) وجود ندارد. برای مثال می گوید: «چرخی كه بتواند بچرخد ولی هیچ چیز دیگری با آن نچرخد بخشی از سیستم نیست.» دیویدسن، یكی از قابل ملاحظه ترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان زمان خود، برای مخاطبان متخصص مقالاتی نوشت كه شیوه استدلال در آنها از ظرافت استادانه ای برخوردار بود. اما این مقالات آنچه را كه ویتگنشتاین بدان رسیده بود، دست یافتنی كردند، به این دلیل كه دیویدسن بیان دقیق و نظام مند یك تبیین غیردكارتی از نسبت های بین ذهن و زبان و جهان به دست داد، تبیینی كه ویتگنشتاین صرفاً طرح كلی آن را ترسیم كرده بود.هر دو فیلسوف از ما می خواهند كه دیگر با زبان به مثابه تلاشی برای انتقال دادن محتوای تجارب غیرزبانی برخورد نكنیم و این نوع نگاه را كنار بگذاریم. آنها می گویند كه ما باید از این كه اذهانمان را به عنوان نمایشنامه های درونی ببینیم بپرهیزیم. در عوض باید به دارایی ذهن (همان ویژگی ای كه انسان را از موجودات فاقد شعور متمایز می كند) به عنوان توانایی برای استفاده از زبان به منظور هماهنگ كردن كارهایمان با كارهای مردم دیگر نگاه كنیم. لزومی ندارد كه از ناتوانی زبانمان از توصیف واقعیت نگران باشیم، چون زبان های آدمی همانگونه كه هستند، هستند و شامل آن واژه هایی هستند، كه شامل آنها هستند. به این دلیل كه این زبان ها به واسطه تأثیر متقابل با جهان غیرانسانی شكل گرفته اند.یك راه برای خلاصه كردن این خط فكری ضددكارتی این است كه بگوییم، واژه ها معانی خود را به این طریق به دست می آورند كه اغلب كاربران زبان آن واژه ها را به شیوه های تقریباً مشابه به كار می برند و نه به این طریق كه بگوییم با تجارب یا موضوعات جزیی ای جفت وجور می شوند. (اگر مردان و زنان واژه «آبی» را پیوسته به شیوه یكسان در موقعیت های یكسان به كار ببرند، پس به طور خودكار منظورشان از «آبی» یك چیز واحد است.) یك راه دیگر، اشاره به این مطلب است كه ما به باورهایی «صادق» می گوییم كه با بقیه باورهایمان انسجام (Coherence) داشته باشند، نه با نگاه به اینكه چگونه با مسائل غیرزبانی همساز است. دیویدسن در سال ۱۹۸۳ با مقاله ای با عنوان «نگره انسجام صدق و شناخت» جهان فلسفه را شگفت زده كرد. او در این مقاله متذكر شد كه این نوع فكر ویتگنشتاینی مستلزم آن است كه اكثر باورهای همه آدم ها درباره هر چیزی باید صادق باشد. نكته مورد نظر او این بود كه شما پیش از آنكه بتوانید باورهای كاذبی راجع به چیزی داشته باشید، باید باورهای صادق فراوانی درباره آن چیز داشته باشید.برای مثال سگ های آبی را در نظر بگیرید. اگر شما باور داشته باشید كه سگ های آبی در بیابان زندگی می كنند، بی رنگ هستند و اینكه وقتی بالغ می شوند، وزنشان به ۳۰۰ پوند می رسد، آن وقت شما دیگر هیچ باوری، خواه درست، خواه غلط، درباره سگ های آبی ندارید. چون شما واژه «سگ آبی» را به گونه ای به كار می برید كه هیچ ارتباطی با كاربرد معمول آن ندارد. آنچه منظور ما از واژه «سگ آبی» است، تابعی از باورهای مشترك ما درباره سگ های آبی است. اگر باورهایی كه شما با جمله هایی كه واژه «سگ آبی» در آن به كار رفته بیان می كنید كاملاً با باورهای ما متفاوت باشد، در آن صورت ما اصلاً درباره یك چیز واحد صحبت نمی كنیم. فیلسوفانی كه به دكارت وفادار مانده اند، حتی اگر این نكته را بپذیرند، عقب نشینی می كنند و بعد ناگهان می پرسند: اگر اصلاً سگ آبی وجود نداشته باشد چه؟ شاید سگ های آبی توهمی بیش نباشند. شما درباره توهم ها نمی توانید باور صادقی داشته باشید، می توانید؟ اگر شما ندانید كه چه چیزی واقعاً واقعی است و چه چیزی صرفاً واقعی به نظر می رسد (و از آنجا كه شما مغزی در یك خمره یا شخصیتی در فیلم «ماتریكس» هستید، اصلاً از كجا می توانید بدانید.) در این صورت شما در موقعیتی نیستید كه بگوئید باورهای صادقی دارید.دیویدسن [اگر بود] پاسخ می داد كه شكاكان دكارتی از عبارت «واقعاً واقعی» (Really Real) سوء استفاده می كنند. گفتن این حرف به این معنی است كه مردمی كه من در رویاهایم با آنها مواجه می شوم یا چیزهایی كه بعد از مصرف داروهای روان گردان می بینم واقعاً واقعی نیستند. چون انكار واقعیت آنها تنها یكی از راه های گفتن این مطلب است كه ما نمی توانیم به این افراد یا چیزها به گونه ای باور پیدا كنیم كه با بقیه باورهایمان انسجام داشته باشد. به ویژه با باورهایمان نسبت به افراد و چیزهای دیگر. عبارت «واقعاً واقعی نبودن»، در چنین متن هایی، معنی خود را به واسطه موارد متقابلی به دست می دهد كه در آنها ما می خواهیم بگوئیم كه آن افراد و چیزهای دیگر واقعاً واقعی هستند. مقصود دیویدسن این است كه شكاكیت جزیی و موردی منطقی و با معنی است ولی شكاكیت گل و گشاد و همه جانبه ، نه. ما پیش از آن كه به چیزی توهم بگوئیم باید شناخت زیادی از آنچه واقعی است داشته باشیم، همان طور كه پیش از آن كه بتوانیم باورهای كاذبی داشته باشیم باید باورهای صادق بسیار زیادی داشته باشیم. پاسخ درست به این عقیده كه سگ های آبی ممكن است واهی باشند این است كه: واهی در مقایسه با چه؟ حتی فیلمی مانند «ماتریكس»، كه ذهن را به بیراهه می كشد، هم از این بینش پشتیبانی می كند. اگر فیلم را پس از خواندن آثار دیویدسن ببینید، به این واقعیت برخواهید خورد كه قهرمان فیلم پس از آن كه از محیط مجازی خود كنده می شود، اساساً همان باورهایی را داردكه پیش از آن داشت. او هنوز به همان میلیون ها مسئله پیش پاافتاده باور دارد- مسائل ساده و پیش پاافتاده ای كه به او این امكان را می دادند كه بیرون از ماتریكس از همان زبانی استفاده كند كه در داخل آن استفاده می كرد. او در مورد آنچه در دور و برش می گذرد بی اطلاع است، ولی هرگز نسبت به این كه جهان از چه نوع چیزهایی تشكیل شده، چه چیز خوب است و چه چیزی بد، رنگ آسمان، گرمای خورشید، ویژگی های برجسته سگ های آبی بی اطلاع نیست.دیویدسن به سال ۱۹۷۴ در مقاله ای با عنوان «در باب تصور واقعی از یك ساخت بندی مفهومی» توضیح داد كه ما چرا نباید درباره پیشنهاد علمی تخیلی مشابه دیگری نگران باشیم. مثلاً این كه تمدنی پیشرفته، كه در كهكشانی دوردست به بالندگی رسیده است، ممكن است از مفاهیمی یكسره غیرقابل قیاس با مفاهیم ما استفاده كند، مفاهیمی كه برای همیشه فراسوی تسلط ما هستند. دلیل او این است كه هر زبانی، حتی پیشرفته ترین آنها، باید سنگ بنای خود را در مجموعه ای از واكنش های رفتاری به محرك ها بگذارد، واكنش هایی كه می تواند با واكنش های خود ما تضایف داشته باشند. بنابراین چیزی به عنوان زبان غیرقابل یادگیری وجود ندارد.این بدان معنی است كه، اگر اصواتی كه كهكشانی ها ایجاد می كنند به طور كلی نوعی زبان محسوب شود، آن وقت ما می توانیم درست به همان شیوه ای كه زبان خودمان را فراگرفته ایم، آن زبان را هم بیاموزیم، همانگونه كه مردم شناسان زبان قبیله ای ناآشنا را می آموزند. ما با واژه هایی مانند «آبی» و «سگ آبی» شروع می كنیم،- واژه هایی كه بیان آنها می تواند با آسمان صاف یا موجود قهوه ای كوچكی كه روی رودخانه سد می سازد، برانگیخته شود- و بعد به تدریج كارمان را به سمت عباراتی چون «كفرآمیز»، «غیردموكراتیك» و «بی نهایتی رشته اعداد اصلی» سوق می دهیم.برداشت دكارت از ذهن به عنوان فضایی درونی و خصوصی و برخورد او با مفاهیم كه بیش از آن كه آنها را به عنوان كاربرهای واژه ها محسوب كند، به عنوان موجودیت های ذهنی می داند كه تا حدودی بر زبان مقدم اند، در رشد تخیل علمی سهم بسیاری داشته است. اما این برداشت ها هیچ خدمتی به تفكر جدی نكرده اند. ویتگنشتاین و دیویدسن فهمیدند كه زمان آن رسیده است كه فیلسوفان پرسه زدن در اطراف طیف معكوس و كهكشانی های غیرقابل فهم و دسترسی را متوقف كنند. اعتقاد ویتگنشتاین این بودكه فیلسوفان در استفاده شان از عباراتی چون «واقعاً واقعی» و در تلاش هایشان برای موجه جلوه دادن شكاكیت گل و گشاد و همه جانبه، زبان را به «مرخصی» فرستاده اند. ما نباید به تفریحاتی كه در مرخصی هایمان به آنها سرگرم می شویم اجازه دهیم تا ما را از كار جدی و سختگیر باز دارند.درك عمیق نوشته های دیویدسن و ویتگنشتاین برای غیر متخصصان كار آسانی نیست، همینطور نوشته های كانت و هگل. اما آثار فیلسوفانی از این دست، كه از اصالت و تخیل زیادی بهره مندند، در مسیر نسل ها، به تدریج بر كل فرهنگ تأثیر خواهدگذاشت. نقد آنها بر میراث فكری ما، نگاه ما را نسبت به آنچه كه فكر كردن به آن مهم است تغییر می دهد. دو- سه قرن پس از این، نوشته های مورخان فلسفه درباره تغییراتی خواهد بود كه در تصویری كه انسان از خود دارد رخ داده است. تغییراتی كه نوشته های دانلد دیویدسن كمك شایانی برای به بار نشستن شان كرد. | Show comment in English
amir zarei شاید زندگی تنها یك رویا باشد. شاید واقعیت با آنچه به نظر می رسد بالكل فرق داشته باشد. شاید زبان آدمی برای بازنمایاندن آن واقعیت ناتوان باشد. شاید اذهان ما انسان ها به سادگی قادر به درك آنچه اتفاق می افتد نباشد. شاید ما تنها مغزهایی در خمره هستیم كه توسط تكانه های الكتریكی تغذیه می شویم و به وسیله آن تكانه ها، شبه تجاربی از جهانی خیالی خلق می كنیم.این سلسله «شاید» های شكاكانه میراث ما از رنه دكارت است؛ فیلسوف قرن هفدهم. كسی كه پیشنهاد كرد آنچه در اذهان ما اتفاق می افتد ممكن است با آنچه در خارج از آنها اتفاق می افتد هیچ ربطی نداشته باشد. یكی از دلایلی كه فیلم هایی مانند «ماتریكس» میان عوام محبوبیت پیدا می كنند این است كه مردم برای آنكه بتوانند برطبق برخی نتایج پارادوكسیكال آن پیشنهاد عمل كنند، آنها را محرك می یابند. این خود نشان می دهد كه چرا دانشجویان بسیاری از بعضی دروس فلسفه لذت می برند؛ دروسی كه در آنها از دانشجو خواسته می شود كه درباره احتمالات دور از ذهنی مثل «طیف معكوس» تعمیق كند - «طیف معكوس» فرضیه ای است كه به یمن وجود تفاوت های عصب شناختی مربوط به جنسیت بر آن است كه، وقتی مردان به آسمان صاف نگاه می كنند همان رنگی را می بینند كه زنان هنگام نگاه كردن به ماشین های آتش نشانی می بینند و بالعكس. طیف رنگی مردان، معكوس طیف رنگی زنان است. ولی از آنجا كه مردان و زنان واژه های «آبی»، «قرمز» و مانند آن را به موضوعاتی واحد اطلاق می كنند هرگز در نخواهند یافت كه در جهان هایی زندگی می كنند كه رنگ آمیزی شان متفاوت است. بالاخره فلسفه در قرن بیستم، آستین هایش را بالا زد تا خود را از شر چندقرنه این كاریكاتور دكارتی از وضعیت بشر خلاص كند. امروزه فیلسوفان بسیاری هستند كه این پیشنهاد دكارت را به مسخره می گیرند، این پیشنهاد كه ذهن مكانی خصوصی است و در آن چشمی درونی به تماشای صحنه هایی نشسته كه برآنها پرده تئاتری درونی باز می شود. صحنه هایی كه ممكن است هیچ ربطی با آنچه در بیرون، یعنی در جهان واقعی، رخ می دهد نداشته باشند. دو فیلسوفی كه بیشترین وقت را صرف این كردند تا ما متقاعد شویم كه این پیشنهاد را در نهایت جدی نگیریم یكی لودویك ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ولی عجیب و غریب وینی بود و دیگری دانلد دیویدسن، استاد فلسفه در دانشگاه بركلی، كه در ۳۰ آگوست [۲۰۰۳] در سن ۸۶ سالگی درگذشت. ویتگنشتاین گزین گویه هایی اشارت گر ولی دشوار فهم نوشت. استدلال او این بود كه هیچ نكته ای در سخن گفتن درباره «كیفیت ذاتی» احساس (Sensation) وجود ندارد. برای مثال می گوید: «چرخی كه بتواند بچرخد ولی هیچ چیز دیگری با آن نچرخد بخشی از سیستم نیست.» دیویدسن، یكی از قابل ملاحظه ترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان زمان خود، برای مخاطبان متخصص مقالاتی نوشت كه شیوه استدلال در آنها از ظرافت استادانه ای برخوردار بود. اما این مقالات آنچه را كه ویتگنشتاین بدان رسیده بود، دست یافتنی كردند، به این دلیل كه دیویدسن بیان دقیق و نظام مند یك تبیین غیردكارتی از نسبت های بین ذهن و زبان و جهان به دست داد، تبیینی كه ویتگنشتاین صرفاً طرح كلی آن را ترسیم كرده بود.هر دو فیلسوف از ما می خواهند كه دیگر با زبان به مثابه تلاشی برای انتقال دادن محتوای تجارب غیرزبانی برخورد نكنیم و این نوع نگاه را كنار بگذاریم. آنها می گویند كه ما باید از این كه اذهانمان را به عنوان نمایشنامه های درونی ببینیم بپرهیزیم. در عوض باید به دارایی ذهن (همان ویژگی ای كه انسان را از موجودات فاقد شعور متمایز می كند) به عنوان توانایی برای استفاده از زبان به منظور هماهنگ كردن كارهایمان با كارهای مردم دیگر نگاه كنیم. لزومی ندارد كه از ناتوانی زبانمان از توصیف واقعیت نگران باشیم، چون زبان های آدمی همانگونه كه هستند، هستند و شامل آن واژه هایی هستند، كه شامل آنها هستند. به این دلیل كه این زبان ها به واسطه تأثیر متقابل با جهان غیرانسانی شكل گرفته اند.یك راه برای خلاصه كردن این خط فكری ضددكارتی این است كه بگوییم، واژه ها معانی خود را به این طریق به دست می آورند كه اغلب كاربران زبان آن واژه ها را به شیوه های تقریباً مشابه به كار می برند و نه به این طریق كه بگوییم با تجارب یا موضوعات جزیی ای جفت وجور می شوند. (اگر مردان و زنان واژه «آبی» را پیوسته به شیوه یكسان در موقعیت های یكسان به كار ببرند، پس به طور خودكار منظورشان از «آبی» یك چیز واحد است.) یك راه دیگر، اشاره به این مطلب است كه ما به باورهایی «صادق» می گوییم كه با بقیه باورهایمان انسجام (Coherence) داشته باشند، نه با نگاه به اینكه چگونه با مسائل غیرزبانی همساز است. دیویدسن در سال ۱۹۸۳ با مقاله ای با عنوان «نگره انسجام صدق و شناخت» جهان فلسفه را شگفت زده كرد. او در این مقاله متذكر شد كه این نوع فكر ویتگنشتاینی مستلزم آن است كه اكثر باورهای همه آدم ها درباره هر چیزی باید صادق باشد. نكته مورد نظر او این بود كه شما پیش از آنكه بتوانید باورهای كاذبی راجع به چیزی داشته باشید، باید باورهای صادق فراوانی درباره آن چیز داشته باشید.برای مثال سگ های آبی را در نظر بگیرید. اگر شما باور داشته باشید كه سگ های آبی در بیابان زندگی می كنند، بی رنگ هستند و اینكه وقتی بالغ می شوند، وزنشان به ۳۰۰ پوند می رسد، آن وقت شما دیگر هیچ باوری، خواه درست، خواه غلط، درباره سگ های آبی ندارید. چون شما واژه «سگ آبی» را به گونه ای به كار می برید كه هیچ ارتباطی با كاربرد معمول آن ندارد. آنچه منظور ما از واژه «سگ آبی» است، تابعی از باورهای مشترك ما درباره سگ های آبی است. اگر باورهایی كه شما با جمله هایی كه واژه «سگ آبی» در آن به كار رفته بیان می كنید كاملاً با باورهای ما متفاوت باشد، در آن صورت ما اصلاً درباره یك چیز واحد صحبت نمی كنیم. فیلسوفانی كه به دكارت وفادار مانده اند، حتی اگر این نكته را بپذیرند، عقب نشینی می كنند و بعد ناگهان می پرسند: اگر اصلاً سگ آبی وجود نداشته باشد چه؟ شاید سگ های آبی توهمی بیش نباشند. شما درباره توهم ها نمی توانید باور صادقی داشته باشید، می توانید؟ اگر شما ندانید كه چه چیزی واقعاً واقعی است و چه چیزی صرفاً واقعی به نظر می رسد (و از آنجا كه شما مغزی در یك خمره یا شخصیتی در فیلم «ماتریكس» هستید، اصلاً از كجا می توانید بدانید.) در این صورت شما در موقعیتی نیستید كه بگوئید باورهای صادقی دارید.دیویدسن [اگر بود] پاسخ می داد كه شكاكان دكارتی از عبارت «واقعاً واقعی» (Really Real) سوء استفاده می كنند. گفتن این حرف به این معنی است كه مردمی كه من در رویاهایم با آنها مواجه می شوم یا چیزهایی كه بعد از مصرف داروهای روان گردان می بینم واقعاً واقعی نیستند. چون انكار واقعیت آنها تنها یكی از راه های گفتن این مطلب است كه ما نمی توانیم به این افراد یا چیزها به گونه ای باور پیدا كنیم كه با بقیه باورهایمان انسجام داشته باشد. به ویژه با باورهایمان نسبت به افراد و چیزهای دیگر. عبارت «واقعاً واقعی نبودن»، در چنین متن هایی، معنی خود را به واسطه موارد متقابلی به دست می دهد كه در آنها ما می خواهیم بگوئیم كه آن افراد و چیزهای دیگر واقعاً واقعی هستند. مقصود دیویدسن این است كه شكاكیت جزیی و موردی منطقی و با معنی است ولی شكاكیت گل و گشاد و همه جانبه ، نه. ما پیش از آن كه به چیزی توهم بگوئیم باید شناخت زیادی از آنچه واقعی است داشته باشیم، همان طور كه پیش از آن كه بتوانیم باورهای كاذبی داشته باشیم باید باورهای صادق بسیار زیادی داشته باشیم. پاسخ درست به این عقیده كه سگ های آبی ممكن است واهی باشند این است كه: واهی در مقایسه با چه؟ حتی فیلمی مانند «ماتریكس»، كه ذهن را به بیراهه می كشد، هم از این بینش پشتیبانی می كند. اگر فیلم را پس از خواندن آثار دیویدسن ببینید، به این واقعیت برخواهید خورد كه قهرمان فیلم پس از آن كه از محیط مجازی خود كنده می شود، اساساً همان باورهایی را داردكه پیش از آن داشت. او هنوز به همان میلیون ها مسئله پیش پاافتاده باور دارد- مسائل ساده و پیش پاافتاده ای كه به او این امكان را می دادند كه بیرون از ماتریكس از همان زبانی استفاده كند كه در داخل آن استفاده می كرد. او در مورد آنچه در دور و برش می گذرد بی اطلاع است، ولی هرگز نسبت به این كه جهان از چه نوع چیزهایی تشكیل شده، چه چیز خوب است و چه چیزی بد، رنگ آسمان، گرمای خورشید، ویژگی های برجسته سگ های آبی بی اطلاع نیست.دیویدسن به سال ۱۹۷۴ در مقاله ای با عنوان «در باب تصور واقعی از یك ساخت بندی مفهومی» توضیح داد كه ما چرا نباید درباره پیشنهاد علمی تخیلی مشابه دیگری نگران باشیم. مثلاً این كه تمدنی پیشرفته، كه در كهكشانی دوردست به بالندگی رسیده است، ممكن است از مفاهیمی یكسره غیرقابل قیاس با مفاهیم ما استفاده كند، مفاهیمی كه برای همیشه فراسوی تسلط ما هستند. دلیل او این است كه هر زبانی، حتی پیشرفته ترین آنها، باید سنگ بنای خود را در مجموعه ای از واكنش های رفتاری به محرك ها بگذارد، واكنش هایی كه می تواند با واكنش های خود ما تضایف داشته باشند. بنابراین چیزی به عنوان زبان غیرقابل یادگیری وجود ندارد.این بدان معنی است كه، اگر اصواتی كه كهكشانی ها ایجاد می كنند به طور كلی نوعی زبان محسوب شود، آن وقت ما می توانیم درست به همان شیوه ای كه زبان خودمان را فراگرفته ایم، آن زبان را هم بیاموزیم، همانگونه كه مردم شناسان زبان قبیله ای ناآشنا را می آموزند. ما با واژه هایی مانند «آبی» و «سگ آبی» شروع می كنیم،- واژه هایی كه بیان آنها می تواند با آسمان صاف یا موجود قهوه ای كوچكی كه روی رودخانه سد می سازد، برانگیخته شود- و بعد به تدریج كارمان را به سمت عباراتی چون «كفرآمیز»، «غیردموكراتیك» و «بی نهایتی رشته اعداد اصلی» سوق می دهیم.برداشت دكارت از ذهن به عنوان فضایی درونی و خصوصی و برخورد او با مفاهیم كه بیش از آن كه آنها را به عنوان كاربرهای واژه ها محسوب كند، به عنوان موجودیت های ذهنی می داند كه تا حدودی بر زبان مقدم اند، در رشد تخیل علمی سهم بسیاری داشته است. اما این برداشت ها هیچ خدمتی به تفكر جدی نكرده اند. ویتگنشتاین و دیویدسن فهمیدند كه زمان آن رسیده است كه فیلسوفان پرسه زدن در اطراف طیف معكوس و كهكشانی های غیرقابل فهم و دسترسی را متوقف كنند. اعتقاد ویتگنشتاین این بودكه فیلسوفان در استفاده شان از عباراتی چون «واقعاً واقعی» و در تلاش هایشان برای موجه جلوه دادن شكاكیت گل و گشاد و همه جانبه، زبان را به «مرخصی» فرستاده اند. ما نباید به تفریحاتی كه در مرخصی هایمان به آنها سرگرم می شویم اجازه دهیم تا ما را از كار جدی و سختگیر باز دارند.درك عمیق نوشته های دیویدسن و ویتگنشتاین برای غیر متخصصان كار آسانی نیست، همینطور نوشته های كانت و هگل. اما آثار فیلسوفانی از این دست، كه از اصالت و تخیل زیادی بهره مندند، در مسیر نسل ها، به تدریج بر كل فرهنگ تأثیر خواهدگذاشت. نقد آنها بر میراث فكری ما، نگاه ما را نسبت به آنچه كه فكر كردن به آن مهم است تغییر می دهد. دو- سه قرن پس از این، نوشته های مورخان فلسفه درباره تغییراتی خواهد بود كه در تصویری كه انسان از خود دارد رخ داده است. تغییراتی كه نوشته های دانلد دیویدسن كمك شایانی برای به بار نشستن شان كرد. | Show comment in English
maryam likes this
amir zarei درود من سرباز ارتش بر شما دوستان عزیز خوبین? دلم تنگ شده بود براتون در چه حالین? میگن خیلی دلتنگم شدین بیقراری میکنین :دی اگه هم نشده مال من که شده بیقرارتونم دلمم خیلی تنگه اگه احساس له شدگی داشتین بدونین توی دل منینو دلم تنگ شده
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 4 people like this
Mastaane فهمیدم که بدترین حسه دنیا اینه که بدونی کسی که دوسش داری همون اندازه یکی دیگه رو دوس داره ...
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 4 people like this
S/\HR/\ آموزش و پرورش ذهن بدون پرورش دل هیچ ارزشی ندارد. ارسطو
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 4 people like this
amir zarei بچها منو ببخشین من با گوشی آن میشم و نمیتونم واستون کامنت بزارم و لایک بزنم منو ببخشید
View status | Show Translation to English | Speak
Posted | 3 people like this
amir zarei بچها منو ببخشین من با گوشی آن میشم و نمیتونم واستون کامنت بزارم و لایک بزنم منو ببخشید
View status | Show Translation to English | Speak
Posted
See More

Last time seen:
8 Followers
Follow Message
Add friend
Details
Full Name
amir zarei
About me
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریابود اماقایق نداشت دلباخته سفربود اماهمسفرنداشت حکایت کسی است که زجرکشید اماضجه نزد زخم داشت وننالید گریه کرد امااشک نریخت حکایت کسی است که پرازفریادبود اماسکوت کردتاهمه بدانندعاشق است
Come from
Iran
Gender
Male
Age
36
Birthday
6/12
Registered
Jan 14th 2012, 4:47 am
Your first language (Texts will be translated to this language)
PERSIAN
Relationship Status
Single

© 2012 - Implemented by Amin Akbari | Help | Privacy Policy | Terms of Service | Online Safety | About Us | Contact Us | Powered by Jcow 4.2.1